- جمعه ۱۳ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۰:۰۸
- کد خبر : 4156
- مشاهده : 57 بازدید
- اخبار دزفول
✍🏻 خاطرات متروپل/ به قلم سیدمحمد شاهزاده صفوی/ پرسنل اعزامی اورژانس دزفول در حادثه متروپل صحنه ها و روایت هایی وجود داشت که اشک هر شنونده و بیننده ای را سرازیر می کرد اما ما حق این را نداشتیم که گریه کنیم ما بایست قوی می بودیم تا مبادا آوار نا امیدی بر سر […]
✍🏻 خاطرات متروپل/ به قلم سیدمحمد شاهزاده صفوی/ پرسنل اعزامی اورژانس دزفول
در حادثه متروپل صحنه ها و روایت هایی وجود داشت که اشک هر شنونده و بیننده ای را سرازیر می کرد اما ما حق این را نداشتیم که گریه کنیم ما بایست قوی می بودیم تا مبادا آوار نا امیدی بر سر خانواده های داغدار فرو بریزد.
آوار نا امیدی به مراتب از آوار ساختمان سنگین تر بود ، به عینه دیدم که در عرض چند ساعت چه قامت هایی را خم و چه موهایی را که سپید نکرد.
در آن آشوب و دلشوره ها امید ، تنها داشته ای بود که برای دل دردمند داغداران باقی مانده بود و ما کماکان گریه نمی کردیم! نه آن لحظه ای که مادر آن دو دختر معصوم ۱۱ و ۱۶ سالهی زیر آوار مانده ، ضجه میزد و نه آن لحظه ای که مادری پرستار ، چشم انتظار شوهر و دو فرزند و دیگر عزیزانش بود ، ما گریه نکردیم حتی آن لحظه که از وجود یک زوج جوان تازه عروس و داماد در بین فوت شدگان باخبر شدیم.
ما محکوم بودیم به قوی بودن ، استوار ماندن و گریه نکردن اما یکجا دلمان چنان لرزید که بی اختیار بغضمان شکست و ردی از اشک بر گونه های خاک خورده مان جاری شد.
زمانی که مردم غیور و پای کار آبادان مشغول تهیه تدارکات و پذیرایی از امدادگران توسط آب ، شربت ، چای ، غذا و… بودند ، درست همان لحظه پیرزنی را دیدم که چند چسب زخم را به کمک نوارچسب بروی درب مغازه ای کنار ساختمان متروپل می چسباند که بعدها اسمش را گذاشتیم “دیوار مهربانی دارو” تا امدادگران درصورت نیاز از آن استفاده کنند ، به او نزدیک شدم و با لبخند گفتم:
_ دا (مادر) نیازی به چسب زخم نیست بچه های اورژانس همه چی همراهشون هست!
_گفت: پسرم چیزی خونه نداشتم که بیارم بذار منم کمک کنم.
آن لحظه بود که بغضمان شکست و گریه کردیم.
نظرات